شهدای زینبی



 خودش خیلی وقت ها با صدای گرفته هم روضه میخواند فکر این را نمی کرد که ممکن است بگویند چقدر صدایش بد است. می گفت الان وظیفه ام روضه خواندن است حتی با صدای گرفته. آخر روضه هم نصیحت می کرد : "رفیق نکنه جا بمونی! نکنه ارباب تو رو نخره! نکنه روسیاه بشی! اگه نخره آبروت میره." داداش حالا که ارباب تو رو خرید و ما جاموندیم، یه کاری کن آقا مارو هم بخره. امشب که میری پیش ارباب سفارش مارو هم بکن بگو آقا ما رو بخره شهید مدافع حرم محمد حسین محمدخانی

 @Modafeaneharaam


بسم الله الرحمن الرحیم

قربة الی الله

اولین باری که رفتم تبریز، ‌ای بود. شبونه با اتوبوس راه افتادیم و خروس‌خون ترمینال تبریز پیاده شدیم. محمودرضا با یه شلوار پارچه‌ای مشکی و پیراهن سفید و یه کیف هندی‌کم که انداخته بود رو دوشش اومد به استقبالمون. از همون ترمینال هم دوربین رو در آورد و شروع کرد به تصویر گرفتن و کارگردانی کردن. . حالا اینوری برید!!! حالا حرف بزنید!!! سید نظرت چیه!!! مصطفی حال میکنی اومدی تبریزا!!! اوهوی بچرخ ازت فیلم بگیرم!!! بعد هم یه تاکسی گرفتیم و رفتیم به طرف شهرک پرواز. به خونه‌شون که رسیدیم رفتیم واحد همکف و اتاقی که پنجره اش به حیاط دلبرِ خونه‌شون باز میشد و یه قاب عکس آسدمرتضی به دیوار اتاق خودنمایی میکرد. صبحونه خورده و نخورده گفت جمع کنید بریم هیئت، بعدشم میریم نماز جمعه. بهش گفتیم مگه اردو بسیج آوردی ما رو؟ مرد حسابی مسافر نمازهم نداره چه برسه به هیئت! یعنی این تبریزتون جای دیدنی نداره ما رو ببری!!؟ و فکر کنم جای دیگه ای بلد نبود. یعنی همونجاهایی میخواست ما رو ببره که خودش دوست داشت و حال میکرد یعنی اینکه هرآنچه برای خود میپسندی برای دیگران هم بپسند!!! ولی آخه نمازجمعه دیگه!!! . . وارد هیئت که شدیم ی شروع شده بود. آذری میخوندن و ما هم ترکی بیلمیرم بودیم. قدری که سینه زدن، جناب مداحِ هیئت محترمِ عزاداران حضرت ثامن الائمه تبریز، اعلام کرد چون مهمونِ تهرانی دارن چند بیتی هم فارسی بخونم عزیزان فیض ببرن. و با صدای سوکی که داشتند این بیت رو خوندند که: سلسله‌یِ مویِ دوست، حلگه‌یِ دام بلاست هر که دراین حلگه نیست، فارگ ازین ماجراست و با این تک بیت اشک ریختن و سینه زدن. عجیب حالِ خوبی داشتند. بعد از هیئت هم بنا به قولی که به ما داده بود که سوپرایزمون کنه ما رو برداشت و برد نشوند پایِ خطبه های نماز جمعه، به امید اینکه رستگار شویم!!! بین صفوف نماز هم دو سه تا از رفقاش رو دید که تا دلتون بخواد ترکی گفتند و خندیدند و ما هم به خنده‌شون به رسم میزبان نوازی خندیدیم. بعد نماز اما انگار هنوز محمودرضا برگه‌هایی داشت برا ما که رو کنه. پس ما رو برد به یکی از بستنی فروشی‌های نزدیک مصلی و به قول آقا صمد ماکارونی با بستنی خرید. . . و این اولین باری بود که من اومدم تبریز، سفری که توش فقط صدای خنده بود و خنده بود و خنده بود و "رفیق" . . . رفیق محمود تبریز دی‌ماه که‌ کیمیای‌ سعادت رفیق بود رفیق.

سالگرد شهادت 

شهیدمحمودرضابیضائی

@bi_to_be_sar_nemishavadd


آخرین جستجو ها